تلخ و شیرین
وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود زیر چشماش
چین و چروک نقش بسته بود..خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب
رسم روزگاره دیگه زدم به بی خیالی یا شایدم پر رویی ..رفتم جلو سلام کردم بجا نیاورد آخه
من خیلی تغییر کرده بودم بالاخره من و بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد دیگه اون
شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کر کر خنده هایش یا گریه هایش همراه می شد .
حالا خیلی رسمی و خشک با من برخورد می کرد باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح
اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه گفت دوتا
بچه هم داره رامین و مینا اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه وضعیت من در این مورد
چجوریه وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد علت شاد شدنش و نمی دونستم
بفهمم .ازش خواستم تا به یک کافی شاپ بریم تو همون خیابون یک کافه بود رفتیم و زدیم به قلب گذشته ها
..یعنی زمانی که با هم آشنا شدیم آخه اونا یک کوچه بالاتر از ما می شستن اتفاقی یک روز تو نانوایی با هم
برخورد کردیم هنوز فحشی که به من داده بود یادش نرفته ..مرتیکه دست و پا چلفتی احمق زدیم زیر خنده..
سفارش دو تا قهوه دادم شیرین گفت من کاپوچینو می خورم .دوباره برگشتیم به گذشته ها من از شیرین دوسال
بزرگتر بودم تازه به سن قانونی رسیده بودم تا می تونستم قانون شکنی می کردم .یک نوع لجبازی با اسم قانون
داشتم اصلا بدم می اومد از هر چی پاسبون و آدم هایی که گیر سه پیچ بهم می دادند.
برخورد دوم ما توی کوچه ی اونا بود از کنارش که رد شدم بهش متلک پروندم .شیرین فنجون و نزدیک لبای قلوه ایش
می کنه رد رژ لب مسیش روی لبه ی فنجون می مونه با ناخوناش بازی می کنه دیگه لاک قرمز نمی زنه ..عاشق رنگ
قرمز بود .پولاش و که جمع می کرد می رفت و لاک می خرید.بابای شیرین راننده کامیون بود..همش تو جاده می رفت و می اومد
.مادرش هم خانه داری می کرد.هنوز داشت کاپوچینوش و می خورد که با سوال من به سرفه افتاد ازش پرسیدم که شوهرش چه کاره ی
.. مکثی کرد و با کمی تعمق من من کنان گفت راننده کامیون ..معلوم بود که داره دروغ می گه.اولین شغلی که به نظرش رسیده بود و به من
گفت.زدم به کوچه خاکی گفتم که من اونو در سنی شناختم که هنوز ترفندای حالا شو یاد نگرفته بود مثل پیچوندن ..با من رک و راست حرف
می زد ولی حالا تا می تونه من و دور می زنه..از کافی شاپ اومدیم بیرون شیرین روژش و در آورد و دوباره به لبهاش کشید از من خداحافظی
کرد و کنار خیابان ایستاد به پشت کوچه که رسیدیم به یاد گذشته ها از پشت دیوار نگاش کردم چند ماشین جلوش توقف کردند بالاخره سوار یک بنز
مدل بالا شد.راننده دور زد من همچنان شاهد دور شدن ماشینی بودم که شیرین و از من دور می کرد دور دور برای همیشه.
تلخ و شیرین/داستان کوتاه/نویسنده-حسام الدین شفیعیان
تلخ و شیرین
وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود زیر چشماش
چین و چروک نقش بسته بود..خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب
رسم روزگاره دیگه زدم به بی خیالی یا شایدم پر رویی ..رفتم جلو سلام کردم بجا نیاورد آخه
من خیلی تغییر کرده بودم بالاخره من و بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد دیگه اون
شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کر کر خنده هایش یا گریه هایش همراه می شد .
حالا خیلی رسمی و خشک با من برخورد می کرد باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح
اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه گفت دوتا
بچه هم داره رامین و مینا اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه وضعیت من در این مورد
چجوریه وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد علت شاد شدنش و نمی دونستم
بفهمم .ازش خواستم تا به یک کافی شاپ بریم تو همون خیابون یک کافه بود رفتیم و زدیم به قلب گذشته ها
..یعنی زمانی که با هم آشنا شدیم آخه اونا یک کوچه بالاتر از ما می شستن اتفاقی یک روز تو نانوایی با هم
برخورد کردیم هنوز فحشی که به من داده بود یادش نرفته ..مرتیکه دست و پا چلفتی احمق زدیم زیر خنده..
سفارش دو تا قهوه دادم شیرین گفت من کاپوچینو می خورم .دوباره برگشتیم به گذشته ها من از شیرین دوسال
بزرگتر بودم تازه به سن قانونی رسیده بودم تا می تونستم قانون شکنی می کردم .یک نوع لجبازی با اسم قانون
داشتم اصلا بدم می اومد از هر چی پاسبون و آدم هایی که گیر سه پیچ بهم می دادند.
برخورد دوم ما توی کوچه ی اونا بود از کنارش که رد شدم بهش متلک پروندم .شیرین فنجون و نزدیک لبای قلوه ایش
می کنه رد رژ لب مسیش روی لبه ی فنجون می مونه با ناخوناش بازی می کنه دیگه لاک قرمز نمی زنه ..عاشق رنگ
قرمز بود .پولاش و که جمع می کرد می رفت و لاک می خرید.بابای شیرین راننده کامیون بود..همش تو جاده می رفت و می اومد
.مادرش هم خانه داری می کرد.هنوز داشت کاپوچینوش و می خورد که با سوال من به سرفه افتاد ازش پرسیدم که شوهرش چه کاره ی
.. مکثی کرد و با کمی تعمق من من کنان گفت راننده کامیون ..معلوم بود که داره دروغ می گه.اولین شغلی که به نظرش رسیده بود و به من
گفت.زدم به کوچه خاکی گفتم که من اونو در سنی شناختم که هنوز ترفندای حالا شو یاد نگرفته بود مثل پیچوندن ..با من رک و راست حرف
می زد ولی حالا تا می تونه من و دور می زنه..از کافی شاپ اومدیم بیرون شیرین روژش و در آورد و دوباره به لبهاش کشید از من خداحافظی
کرد و کنار خیابان ایستاد به پشت کوچه که رسیدیم به یاد گذشته ها از پشت دیوار نگاش کردم چند ماشین جلوش توقف کردند بالاخره سوار یک بنز
مدل بالا شد.راننده دور زد من همچنان شاهد دور شدن ماشینی بودم که شیرین و از من دور می کرد دور دور برای همیشه.
تلخ و شیرین/داستان کوتاه/نویسنده-حسام الدین شفیعیان
برف زمین را سفید پوش کرده..بچه ها به دنبال آدم برفی درست کردن هستند.
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..هویج و کلاه بافتنی رنگو رو رفته ی سر به سر گذاشته ی سفیدی رنگی بی رنگی.دانه های ریز بی رنگ و سفیدی زمین تشنه و نیمکت آبی ایستگاه خلوت.
بچه ها با دیدن قطار به دنبال آدم برفی ها می دوند و دست تکان دادن های آرام و تند تند بچه ها.آهسته رد می شود و کم کم تند و تندتر تا دست ها آرام می گیردو بی حرکت.کوپه کوپه واگن واگن درهای باز و بسته و آدمهای بی کلام و با کلام..شور و ترش بی نمک و با نمک و دهان های پر و نیمه خالی.سمفونی مخلوط همراه با حرکت نت ها و موسیقی یکنواخت و پر صدا و کم صدای بی تاب پیچ و خم های در حال نزدیک شدن.
قطار به ایستگاه می رسد و شیشه ی بخار گرفته و مردی که با پاک کردن و دست تکان دادن اعلام موجودی می کند و کمی سیاهی بر کف دستش می ریزدو دو سوراخ را پر و خالی می کند.پیک نیک را روشن می کند و سفیدی سفت و سفیدی شل و زردی بهم آمیخته می شوند و نان آتیشی و لقمه پشت لقمه و چایی دارچین و آبنبات و دوباره بخار شیشه و سیگار بی فیلتر پر دود.
حیاط به حیاط و حیات به حیات و خاموشی و روشنی و قطاری که به سرعت از اینها به آنها و از آنجا و از اینجا می گذرد و آن به آن و این به این و ندیده شدن ها و ندیدن ها و ماکارانی سوخته ی خانه ی پلاک بی پلاک ایستگاه یکی مانده به رفتن و ایستادن.و زنی هراسان و کودکی گریان و خاموشی سوخته ی سیاه شده ی ماهیتابه ای که زیر آب بخار می شودو دود داخل آشپزخانه که از پنجره سر می کشدو و مسافری که با دست نشان می دهدو لذت می برد از این هوای پاک و دود یک خانه ی سوخته.و ایستگاه تمام شدن ها و برگرداندن یک فیلم به اولش بدون تکرار و حوادث کوچک و بزرگ به ظاهر بی اهمیت و در واقع پر از قصه و اهمیتی که دیده نمی شود مگر با قطاری به شماره 123 که در ایستگاه آخر آرام گرفته و تمام خستگیش را به هوا می فرستد و بخاری که کم کم ناپدید می شودو شب فرا می رسد.
قطار شماره 123-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان